داستان های بحارالانوار ، داستانی عبرتانگیز
بنی اسرائیل در منطقهای خوش آب و هوا زندگی میکردند، تدریجاً گناه در آنها رواج یافت و از نعمتها سو استفاده کردند، خداوند بخت النصر را بر آنها مسلط کرد، او همه را کشت و آبادیشان را ویران نمود.
روزی عزیر پیغمبر مقداری انگور، مقداری انجیل و کوزه آبی برداشت، بر الا غ خود سوار شد و به راه افتاد، در مسیر خود به دهکده ی ویرانی رسید که دیوارهای خراب، سقفهای واژگون، استخوان های پوسیده و بدن های از هم گسیخته سکوت مرگباری را به وجود آورده بود.
عزیر از الاغ پیاده شد و زنبیلهای انجیر و انگور را پهلوی خود گذاشت و افسار الاغ را بست و به دیوار باغ تکیه داد و درباره آن مردگان به اندیشه پرداخت، که این مردگان چگونه زنده میشوند، این پیکرهای پراکنده شده چگونه گرد هم میآیند و به صورت پیشین بر میگردند.
خداوند در این حال او را قبض روح نمود، صد سال تمام در آنجا بود و بعد از صد سال خداوند او را زنده کرد. چون عزیر زنده شد تصور کرد که از خوابی گران برخاسته است، به جست و جوی الاغ و زنبیلها و کوزه آب پرداخت.
فرشتهای به سوی او آمد، پرسید:
ای عزیر! چه مدت در اینجا درنگ کردهای؟
گفت: یک روز یا قسمتی از یک روز.
فرشته گفت: چنین نیست بلکه تو صد سال در اینجا درنگ کردهای. در این صد سال خوردنی ها و آشامیدنیهایت به حال خود مانده و تغییر نکرده است. ولی الاغت را نگاه کن چگونه استخوانهایش از هم پاشیده است، اکنون بنگر خداوند چگونه این لاشه پوسیده را زنده میسازد.
عزیر نگاه کرد و دید استخوانهای الاغ به هم پیوند خورد و گوشت آنها را پوشانید و به حالت سابق در آمد.
پس از دیدن آن منظره گفت: اعلم ان الله کل شی قدیر: میدانم که خداوند بر هر چیز قادر است.
از آنجابه شهر بر گشت دید همه چیز دگرگون است. به کسان خود گفت: من عزیر هستم باور نکردند، وقتی تورات را حفظ خواند، باور کردند. چون جز او کسی تورات را از حفظ نداشت.
هنگامی که عزیر از خانه بیرون رفت، 50 ساله بود و همسرش در ماه آخر دوران حملش به سر میبرد، به خانه که برگشت او با همان شادابی 50 سالگی بود و پسرش 100 سال داشت.(160)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..

